توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود. یه شیشه ی بزرگ قدی مسافرا رو از همراهاشون جدا میکرد.
رفتم نزدیک. انقدر نزدیک که بینیم تقریبا چسبیده بود به شیشه.
با دقت همه جاشو نگاه کردم، سالمِ سالم بود.
بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:«عجیبه. حتی یه ترک کوچیک هم روش نیست».
گفت:«چی؟ یعنی چی؟ مگه باید ترک داشته باشه؟».
گفتم:«نمیدونم. ولی من اگه هر روز این همه آدمو میدیدم که دارن از هم جدا میشن
و از این به بعد قراره هرکدوم یه گوشه ی این دنیا دلتنگ هم باشن، حتما ترک میخوردم».
| لئو (محمدرضا جعفری) |